به او گفت
آیا مرا دوست داری در حالیکه نابینا هستم؟
و در دنیا دختران بسیاری هستند.
دلنشین و زیبا و جذاب ...
تو جز دیوانه ای نیستی...
یا دلت بر دخترک نابینایی سوخته...
گفت...
بلکه من یک عاشقم ای زیبای من...
و از دنیای خویش چیزی نمی خواهم...
جز اینکه همسر من باشی...
و خدا مال فراوان به من داده است...
و گمان ندارم که علاج تو محال باشد...
گفت اگر بینایی مرا به من بازگردانی...
ای تقدیر من به تو رضایت خواهم داد....
و عمرم را با تو سپری می کنم....
اما....
کیست که چشمانش را به من بدهد؟...
و کدام شب نزدش بماند؟...
و یک روز شتابان نزد دختر نابینا آمد....
تو را بشارت باد که بخشنده ی چشمان را یافتم...
وبه زودی آنچه را خدا آفرید و ابداع کرد خواهی دید...
و به وعده ی خود عمل خواهی کرد...
و همسر من خواهی بود...
و روزی که چشمانش را باز کرد....
دستان دختر در دست او بود در حالیکه ایستاده بود...
دختر او را دید...
پس فریادش طنین انداز شد...
آیا تو هم نابینا میباشی؟!!...
و بر بخت شوم خویش گریست...
مرد گفت غمناک نباش ای
عشق من....
تو چشمان و راهنمای من خواهی بود...
پس کِی همسر من خواهی شد؟...
دختر گفت...
آیا با یک نابینا ازدواج کنم...
و هم اکنون بینا شده ام؟...
پس مرد عاشق گریست...
و گفت مرا ببخش...
من کیستم که تو مرا به همسری برگزینی؟...
و اما...
قبل از اینکه مرا رها کنی...
از تو میخواهم که به من قول بدهی ....
که از چشمانم به خوبی نگهداری کنی....
نزار قبانی